خوب رویان

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید تا مبادا ترک بردارد چینی خسته تنهایی من

خوب رویان

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید تا مبادا ترک بردارد چینی خسته تنهایی من

شعر طنز

رزم ویروس و رستم




کنون رزم ویروس و رستم شنو        *      دگرها شنیدستی این هم شنو


که اسفندیارش یکی دیسک داد           *      بگفتابه رستم که ای نیک زاد


در این دیسک یکی باشد فایل ناب       *      که بگرفتم من ازسایت افراسیاب


برو خرمی کن بدین دیسک هان        *      که هم نون و هم أب باشد درأن


تهمتن روان شد سوی خانه اش        *      شتابان به دیدار رایانه اش


دگر صبر و أرام و طاقت نداشت     *      و أن دیسک را در درایوش گذاشت


نکرد هیج صبرو نداد هیج لفت        *      یکی هم کپی از همان دیسک گرفت


به ناگه چنان سیستمش هنگ کرد    *     که رستم در آن ماند مبهوت و منگ


تهمتن کلافه شد و  داد زد            *     ز بخت بد خویش فریاد زد


چو تهمینه فریاد رستم شنود          *      بیامد که لیسانس رایانه بود


بدو گفت رستم همه مشکلش         *     وز آن دیسک و برنامه ی قابلش


چو رستم بدو داد قیچی و ریش     *      یکی دیسک بوتیبل آورد پیش


به ناگه یکی رمز ویروس یافت     *      پی حفظ امضای ایشان شتافت


به خاک اندر افکند ویروس را      *       تهمتن به رایانه زد بوسه را


چنین زد لگد تهمینه بر شوهرش   *       که جار شد خون از سرواز برش

حافظ

گرازین منزل ویران بسوی خانه روم
وگرآنجا که روم عاقل وفرزانه روم
زین سفرگربسلامت بوطن بفزرسم
نذرکردم که هم ازراه بمیخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد ازین سیروملوک
بدرصومعه با بربط وپیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گربشکایت سوی بیگانه روم
بعدازین دست منوزلف چوزنجیرنگار
چندچندازپی کام دل دیوانه روم
گرببینم خم ابروی چومحرابش باز
سجده شکرکنم وزپی شکرانه روم
خرم آندم که چوحافظ بتوّلای وزیر
سرخوش ازمیکده بادوست بکاشانه روم

حکایت های بهلول

 

 

بهلول دانا 

 

     

  

 

شکستن پای الاغ 


می گویند روزی مردی گندم بار الاغ خود کرد و به در خانهء بهلول که رسید، پای الاغ لنگید و الاغ زمین خورد و بار بر زمین ماند. مرد در خانهء بهلول را زد و از او خواست که الاغش را به امانت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند. بهلول با خود عهد کرده بود که الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پیش تر خیانت دیده بود در امانت، یا بر فرض از الاغش بار زیاد کشیده بودند. گفت: الاغ ندارم و در همان لحظه صدای عر عر الاغش از طویله آمد. مرد گفت: صدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنین دروغ می گویی؟ بهلول گفت: رفیق! ما پنجاه سال است که همدیگر را می شناسیم. تو به حرف من گوش نمی دهی. به صدای عر عر الاغم گوش می دهی احمق!

  


پریدن عقل از سر  

 

 هارون مجلسی آراسته بود و فیلسوفی از فلاسفهء یونان نیز در آن مجلس حضور داشت. بهلول و دو تن از یارانش وارد شدند. خردمند یونانی سخن می گفت در آن مجلس که ناگاه بهلول در آن میان از او پرسید: کار شما چیست؟ خردمند یونانی می دانست که بهلول دیوانه است و بر آن بود تا دیوانگی او را عیان کند. گفت: من فیلسوفم و کارم این است که اگر عقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم. بهلول گفت: با این سخنان عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی. 

  

 

بهلول عاقل ودیوان  

 

  روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای  بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟

ـ برو، تمباکو بخر!

 مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی  به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:

    ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟

 ـ برو، پیاز بخر!

 مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من  پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.

   مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:

 ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟

 بهلول در جوابش گفت:

 ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود تست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده..

   

 

بهلول و شلغم دادن هارون 

 

روزی «بهلول» نزد «هارون» می‌رود و درخواست مقداری پیه می‌کند تا با آن « پیه پیاز»، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. «هارون» به خدمتکارش می گوید که مقداری شلغم پوست کنده، نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل او باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود.«بهلول» نگاهی به شلغم‌ها می‌اندازد، آن‌ها را به زبانش نزدیک می‌سازد، بو می‌کند و بعد می‌گوید: «نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته‌است!»

     

 

خلیفه شدن بهلول 

 

روزی هارون الرشید به بهلول خطاب کرد : آیا می خواهی خلیفه باشی؟

بهلول گفت: دوست ندارم.

هارون گفت : چرا؟

بهلول پاسخ داد: برای اینکه من به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیده ام  ولی خلیفه تا به حال فوت دو بهلول را ندیده است.

   

بهای تخت هارون 

 

می گویند روزی بهلول عاقل دیوانه نمانزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست

غلامان خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و لت مفصلی به او زدند که از تن او خون روان شد

بهلول رو به هارون الرشید کرد و گفت:من یک لحظه بر تخت تو نشستم،ببین چه لتی خوردم تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا خواهند کرد.

   

 

 فروش خانه 

 

- آورده اند که: روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.

پرسید: چه می کنی؟      

گفت: خانه می سازم.

پرسید: این خانه را می فروشی؟

گفت: آری.

پرسید: قیمت آن چقدر است؟  

بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز، هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.

 گفت: این خانه را می فروشی؟

بهلول گفت: آری

هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟

بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.

هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.       

بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری. میان ایندو، فرق بسیار است. 

 

 

گورستان وبهلول 

 

روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت بهلول و « علیان» مجنون را دید که با هم نشسته اند و سخن می گویند. خواست با ایشان مطایبه کند. دستور داد هر دو را آوردند. گفت: من امروز دیوانه می کشم. جلاد را طلب کنید.

جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده . و علیان را بنشاند که گردن زند. گفت: ای هارون چه می کنی؟

هارون گفت: امروز دیوانه می کشم.

گفت: سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی. تو ما را بکشی چه کس تو را بکشد؟

  

 

بزرگترین نعمت های الهی 

 

 روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:

 چیست؟

بهلول پاسخ داد:

عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است. عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود.

  

 

 

دوستی به نسیه  

 

هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟

 گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.

 گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟

 گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.

   

 

فقیرترین آدم 

 

 روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم

عذاب دروغ گویان در عالم برزخ

عذاب درغگویان در عالم برزخ


پیامبر(ص) فرمودند : شخصی نزد من آمد گفت برخیز و من برخاستم با او به جایی رفتم ، در آنجا دو نفر ، یکی ایستاده و یکی نشسته دیدم آنش شخص ایستاده یک انبر آهنی بزرگی در دست داشت و به دهان آن شخص نشسته می گذاشت و دو طرف دهان او را انبور می گذاشت و می گشید به طوری که به هر طرف که می گشید آن شخص نشسته هم به همان طرف خم می شود ، من از همان شخص که مرا صدا زد و از جای خود مرا بلند کرد پرسیدم این صحنه چیست ؟ گفت : این شخص نشسته در دنیا دروغگو بود ( و بی توبه از دنیا رفت ) اکنون در این عالم ( که عالم برزخ است ) تا فرا رسیدن قیامت همواره این گونه عذاب می شود .


«المحجه البضاء ، ج۵ ص۲۴۱»    


عذاب جهنمیان